سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاش میشد ...

و اگر میشد همین الان که نشسته ام گوشه ی این اتاق و دنبال جایی میگردم برای نوشتن ِ این حرف ها  _ سررسیدم را تو بُرده ای _ ، همین الان ، که خودکارم رو ی هوا دارد برای نوشتن این کلمه ها لُکنت میزند ... همین الان - کوله پشتی ام را می انداختم روی دوشم و سیاهی شب را میکردم روبنده ی چشم هام تا غیرت تو ارام بگیرد و میزدم به خیابان ...

مثل پریشان هایی که هر قدمشان انگار ، مرهمی بر دردشان است و از درد دور خودشان میگردند و میگردند و میگردند ... من هم دور شهر میگشتم و میگشتم و میپیچیدم و می افتادم ..

و درد ، لابد همان خیال ِ توست که در وجود - من - میپیچد و خیال ِ من در وجود تو ... هه ! چه بیماری مُسری ِ عجیبی است که فقط برای من از تو واگیر دار است و برای تو از من ...!

چه درد ِ بی درمانی است این بیماری مشترک !

و کاش میشد ...

و اگر میشد لابد قدمم را که در خیابان میگذاشتم چشمم را به ماه لاغری میدوختم که نه حال ِ ماندن دارد و نه نای رفتن ، با ستاره هایی که دور تا دور ش به عیادت نشسته اند !

و بعد با انگشت هایم این پولک های روشن را روی مخمل آسمان فشار میدادم و ...

با صدای ترمز ِ ماشینی در جایم میخکوب میشدم و خودم را وسط یک خیابان میدیدم که چراغ قرمز نیمه شبش ، مضحک ترین تصویر ِ اجتماعی ِ این روزهاست ...

وچقدر گاهی همین کوله پشتی روی شانه هایم سنگینی میکند . مجبورم بگذارم کنار خیابان و بنشینم لبه ی یک جدول و زل بزنم به چراغ های یک ماشین دور که نزدیک میشود و نزدیک میشود و میگذرد .

و ماشن بعدی

...

و کاش میشد

و اگر میشد الان در دور تا دور شهر جای پای خیسی از یک عابر ِ آشفته ی دیوانه بود که وقتی نیمه شب  تمام شهر را قدم میزده ، پشت همه چراغ قرمز ها توقف کرده و گاهی هم هراسان کوله پشتی اش را روی زمین کشیده و دویده و دویده و تمام دیوار هایی که روزی با تو در کنارشان قدم زده بود را باز با نوک انگشت ، خط کشیده است ...

بیا

بیا  فکری به حال این دیوانگی ها بکن

شب است ، سررسیدم نیست ، و به قدر یک نیمه شب،  "کاش" های مچاله شده دور من ریخته ...

------------

من ، شب ، کابوس

و تو ، لابد ، هنوز ، واقعه را از بری ...

---------


از من نترس ، من همان ِ همیشه ام ... کمی دیوانه تر



خاطره شده دردوشنبه 92/6/18ساعت 11:59 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت